منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و گوشی از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دوتا گوشی دارد. آنکه بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می آمد سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می کرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی تر روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود، باتری اش یک طرف در و پیکرش یک طرف دیگر. از افتادن گوشی ناراحت نشد خم شد و لبخند به لب اجزای جدا شده را روی زمین جمع کرد و باتری را سر جایش گذاشت و گفت خیلی موبایل خوبی است تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته. موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد اگر این یکی بود همان دفعه ی اول داغون شده بود این یکی اما سگ جان است دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد. گفتم توی زندگی هم همین کار را می کنیم. همیشه مراقب آدم های حساس زندگی مان هستیم، مراقب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم، چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم اما آن آدمی که نجیب است و حیا دارد، آنکه اهل مداراست و مراعات، یادمان می رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است، حرفمان، رفتارمان، حرکتمان، چه خطی می اندازد روی دلش. چیزی نگفت فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار می دهد.




عنوان پست از محمود افهمی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پزشکی صخره نوردان بهراد ریگی زاده فروشگاه پزشکی black bazan | بلک بازان ستاره های آسمان قدیمترین سایت ایرانی همسرانه_ مادرانه Obhed